صدا از در اتاق کنترل پرواز پیچید که عباس بابایی گفت: «مسلم سلامت میکند، یا حسین.» و بعد آرام ادامه داد: «اللهم لبّیک، لبّیک لا شریک لک لبّیک... » و بعد پایان.
این آخرین کلمات شهید عباس بابایی در پرواز بیبازگشت پانزدهم مرداد سال ۶۶ است. پروازی که تیمسار عباس بابایی را پس از سالها مجاهدت، به قهرمانی شهید بدل کرد.
درست روز عید قربان سال۶۶ عباس بابایی خلبان ارتش جمهوری اسلامی برای شناسایی منطقهای خارج از مرزهای ایران وارد خاک عراق شد. شناسایی با موفقیت انجام شد اما قبل از آنکه وارد خاک ایران شود، در حالی که مصراعی از تعزیه مسلم را زمزمه میکرد مورد اصابت گلوله ضدهوایی قرار گرفت و به شهادت رسید.
یکی از راویان مرکز مطالعات و تحقیقات جنگ درباره این واقعه نوشته است: «به دنبال اصابت گلوله به هواپیمای تیمسار بابایی و اختلالی که در ارتباط هواپیما و پایگاه تبریز به وجود آمد، پایگاه مزبور به رابط هوایی سپاه اعلام کرد که یک فروند هواپیمای خودی در منطقه مرزی سقوط کرد برای کمک به یافتن خلبان و لاشه آن هر چه سریعتر اقدام نمایید.».
مدت کوتاهی از اعلام این موضوع نگذشته بود که فرد مذکور مجدداً تماس گرفت و در حالی که گریه امانش نمیداد، گفت: هواپیمای مورد نظر توسط خلبان به زمین نشست، ولی یکی از سرنشینان آن به علت اصابت تیر در داخل کابین به شهادت رسیده است.
خبر شهادت عباس بابایی خلبان ارتش جمهوری اسلامی همه را در جبهه و ستاد جنگ شوکه کرد. او از معدود فرماندهان جنگی بود که هفت سال در جبهه و جنگ حضور داشت و در آخرین سال جنگ به شهادت رسید.
بابایی در حالی به سوی حق پرواز کرد که قرار بود همان روزها در منا حضور داشته باشد و مناسک حج را به جای بیاورد اما او پرواز دیگری را انتخاب کرد.
شهید عباس بابایی بیش از سه هزار ساعت پرواز برای ایران انجام داد. خلبانی خستگیناپذیر که شجاعتش زبانزد همگان بود.
پانزدهم مرداد ۶۶ و درست در روز عید قربان او آخرین پرواز را برای ایران انجام داد و پس از آن اوج گرفت به سوی حق، در حالی که لبیک میگفت و گویی به سوی کعبه میچرخد.
مرحومه ملیحه حکمت همسر شهید عباس بابایی روایت کرده است: "شب رفتن به حج ، توی خانه کوچکمان ، آدم های زیادی برای خداحافظی و بدرقه جمع شده بودند. صد و چند نفری میشدند. عباس صدایم کرد که برویم آن طرف، خانه سابقمان. از این خانه جدیدمان، که قبل از این که خانه ما بشود موتورخانه پایگاه بود، تا آن یکی راه زیادی نبود. رفتیم آن جا که حرف های آخر را بزنیم. چیزهایی میخواست که در سفر انجام بدهم. اشک همه پهنای صورتش را گرفته بود. نمیخواستم لحظه رفتنم، لحظه جدا شدنمان تلخ شود. گفت: مواظب سلامتی خودت باش، اگر هم برگشتی دیدی من نیستم ....
این را قبلا هم شنیده بودم. طاقت نیاوردم. گفتم: عباس چه طوری میتوانم دوریت را تحمل کنم؟ تو چه طور میتوانی؟
هنوز اشکهای درشتش پای صورتش بودند. گفت: تو عشق دوم منی ، من میخواهمت، بعد از خدا. نمیخواهم آن قدر بخواهمت که برایم مثل بت شوی.
ساکت شدم. چه می توانستم بگویم؟ من در تکاپوی رفتن به سفر و او....؟
گفت: صدیقه، کسی که عشق خدایی خودش را پیدا کرده باشد باید از همه این ها دل بکند."
نظر شما